اندر سوالات بردیا
بابا مجید بعد از 5 دقیقه تفکر و تامل: بردیا جان، میدونستی تو همه موجودات ، فقط آدمها کفش میپوشن وقتی راه میرن، پاشون درد نگیره و زخمی نشه.
( موندم چطوری باید در مورد خدا حرف میزدم، به نظر شما از دادن یه جواب مشخص طفره نرفتم)
بابا مجید بعد از 5 دقیقه تفکر و تامل: بردیا جان، میدونستی تو همه موجودات ، فقط آدمها کفش میپوشن وقتی راه میرن، پاشون درد نگیره و زخمی نشه.
( موندم چطوری باید در مورد خدا حرف میزدم، به نظر شما از دادن یه جواب مشخص طفره نرفتم)
فقط با اکانت خودش وارد کامپیوتر میشه.
بعد از اومدن بردیا متوجه شدم که علی رغم همه جور همکاری و کمک در نگهداری بردیا، نوزاد بسیار بسیار بیشتر به مادر و مهر و محبت بی شاعبه اون نیاز داره. شاید در سال های بعد یواش یواش نقش پدر مهم بشه.
الان یکی از اون زمانها است.
بعد از اونکه ما بردیا رو به کلاس کودک و خلاقیت بردیم، که نگار زحمت اصلی و همیشگی رو به عهده داشت، بردیا به کار با رنگ علاقه مند شده بود.
چند روزی قبل متوجه شدم که بردیا از مادرش خواهش کرده که ژست بگیره تا از اون یه نقاشی بکشه. اما بعد از مدتی تلاش نا امیدانه کارش رو رها کرده که نمیتونم.
تجربه قبلی به من ثابت کرده که این لحظه مهمترین زمانی هستش که اگه بدرستی مدیریت بشه، کوچکترین استعداد بردیا رو در کارهای نقاشی و هنری شکوفا میکنه.
اما سوال اینه که چطور میشه این کار رو کرد، قبل از اونکه پسرک پیش خودش به این نتیجه برسه که توان نقاشی رو نداره و تسلیم بشه.
اما بابای باباجید، هیج جا پیداش نیست...
پی نوشت: پدرم 13 ساله که فوت کرده
پیامهایی که دوستان ایشون و همینطور خواننده های دیگر این وبلاگ نوشته بودن هم ملاحظه گردید.
بیشتر اونها طرف بردیا و مامانش و در حقیقت طرف بچه ها رو گرفته بودن. یکی یا دو تا پیغام از طرف خوانندگان محترمی بود که خودشون کانونی بودن و پیامی هم از خواننده ای بود که به نظرم اونرو در اوج عصبانیت نوشته بود.
خوب، همونطور که حتما خودتون در جامعه ما با این موضوع برخورد کردید، در بین ما افرادی هستند، حالا زن و مرد یا دختر و پسر نداره، که برخی عاشق بچه ها هستند، و از اونها کسانی هستن که کودکی خودشون رو کاملا به یاد دارن، این افراد بچه ها رو میپرستن و مراقب هستند که روحیه لطیفشون صدمه نبینه، صدماتی که نسل ما دیده و آثار اون بیشتر به صورت پنهان در جامعه داره قربانی میده و قربانی میگیره.
از طرف دیگه کسایی هستند که آمادگی مواجه شدن با بچه ها رو ندارن، این دسته افراد کسایی هستند که نه هنوز به اون بلوغ رسیدن که بتونن حتی تشکیل خانواده بدن، چه برسه که بخوان به بچه ها توجه کنن.
رویداد اخیر چیزی هستش که تک تک ما در جامعه با چنین افرادی برخورد داشتیم و رفتارشون شدیدا ما رو آزار داده، حالا تونسته باشیم با مهارتهای اجتماعیمون اونها رو کنترل کنیم، نتونسته باشیم و اعصابمون بهم ریخته باشه و یا حتی به نقطه ای رسیده باشیم که شروع به پرخاش کرده باشیم.
به هر حال، این موضوع تا همینجا به نظرم کافیه، از خواننده های عزیزی که از بردیا و مادرش حمایت کرده اند ممنونیم و همینجا عرض میکنم که طی تماس تلفنی سعی در بهبود روش کانون خواهیم کرد. اما در صورتی که موثر نباشد، از تمام ظرفیت های موجود که در اختیارم هست برای قبولاندن نظرمان به کانون استفاده خواهم کرد.
ارادتمند
بابای بردیا
رفتارش با ما و بقیه هم داره به صورت اجتماعی تری در میاد.
روزها مادرش زنگ میزنه اداره که بردیا بهانه تورو گرفته، گوشی رو میده بهش، پشت تلفن بردیا بغض کرده و میگه: بابا چی بغغل.
امشب با مامانش رفته بودن پارک، منهم برگشتن رفتم دنبالشون.
پریده بغلم و منو محکم بغل کرده و سرش رو گذاشته رو شونم و داره دستشو میزنه پشتم، درست همونکاری که من براش انجام میدادم.
بعدشم از پارک اومدیم بیرون سه تایی، دست منو محکم گرفته پا به پای ما داره پیاده روی میکنه.
یواش یواش دارم به روزی فکر میکنم که بردیا درو باز کنه بیاد تو بگه
بابا، ...
مثلا ما دوست داریم بردیا همیشه تو زندگی شاد و آسوده باشه,
شما چطور؟
گاهي اوقات حس ميكنم گرممه و تمام تنم ميسوزه و بعضي اوقات چشمام هم ميسوزن
شب از خواب ميپرم و شروع ميكنم به گريه كردن و گاهي هم غر غر ميكنم و يه چيزايي ميگم، اما كي ميدونه من چي ميگم!!؟ بابا و مامانم كه نميدونن!
بعضي اوقات هم با اينكه ناراحتم و دوست دارم بغلم كنن اما وقتي مامان يا بابا منو بغل ميكنن هيچ اتفاقي نميفته و احساس ناراحتي مي كنم هنوز
راستي ديشب من خواب بودم انگاري اما برام تولد گرفتن همچنين كلي زدن و رقصيدن رو فاكتور گرفتن تا من از خواب نپرم
اما عموجان بزرگ برام كلي لباس هاي خوشگل اورده بود. بقيه هم همينطور، بعدا مامان بهم گفت.
بابا هم كه يه اسباب بازي برام گرفته از همين الان دارم كلي از حمل و نقل لگوهايي بزرگ به اندازه دو تا كف دست خودم لذت مي برم.
یکسالی که از داشتن این فینگول دوست داشتنی بهمون گذشت پر بود از همه جور احساسات جدید و خوشحالی ها و ناراحتی ها!
خوشحالی هاش که خیلی زیادن. اولین توجهاتش به آهنگی که براش گذاشته بودم وقتی هنوز یک ماهش نشده بود و توجه کاملش به اون تا موقعی که تموم شد. یا فیلمی که مامان نی نی ازش تو چهار ماهگی گرفته و در حالیکه داره دست و پاش رو تکون تکون میده و به جوجه اردکش که داک داک میکنه توجه داره سعی میکنه صدایی رو که مامانش از خودش در میاره رو تقلید کنه. هر چند که نمیوتونه و فقط یا یه صدای جیغ کوچیک درست میکنه یا با پف پف کردنش تفش رو میده بیرون. و خیلی زمانهای خوش دیگه
اما ناراحتیهاش یکیش مربوط بود به زمانی که نگران زردی گرفتنش شده بودیم و بردیمش بیمارستان علی اصغر تو ظفر که با توجه کامل کادر پزشکی و پرستاری اونجا و یکی دو باز آزمایش معلوم شد که مشکل خاصی نیست و با دوا درمان سنتی شیر خشت و ترنجبین درمانی مامان و خود نی نی مشکل حل شد.
اما تو تای دیگه اش که هیچ وقت یادم نمیره موقعی بود که برای تزریق واکسن دو ماهگی و چهار ماهگیش بردیمش درمانگاه طالقانی نزدیک میدان قدس.
هیچوقت نمیتونم بلایی رو که اون سر جوجوی ما آورد رو فراموش کنم.
تو دو ماهگی بچه ها زیاد درد رو حس نمیکنن. هر چند همون تزریق رو طوری انجام داد که از پای بردیا کلی خون اومد و جاش کبود شد.
اما تزریق چهار ماهگیش رو که تنها یه آمپول بود اینقدر وحشیانه زد که دلم ریش ریش شد و هنوز که بعد از ۸ ماه دارم اینها رو مینویسم ناراحت میشم از به یاد آوردنش. طفلک بردیا تا فرداش پاش رو که تزریق توش انجام شده بود تکون نمیداد و هر وقت از خواب پا میشد از شدت درد میزد زیر گریه.
چیزی که بیشتر از همه وقتی یادش میفتم آتش به جگرم میفته اینه که هر دو بار که از ماشین و بغل مامانش گرفتمش تا ببرمش درمانگاه طالقانی داشت بهم لبخند میزد و حوشحال بود که اورده بودیمش بیرون.
نهایتا تو ۶ ماهگیش مادرش کلی گشت و نهایت مطمئن شد که تزریقات بیمارستان علی اصغر کارشون خیلی خوب هست و بچه رو اینفعه خودش برد اونجا ( چون من دیگه دلش رو نداشتم ) اینقدر تزریقش رو خوب انجام دادن که مادرش میگفت بچه رو که دوستش برده بود بخش تزریقات همش صدای خنده اش میومد که کلی پرستارا و انترنها جمع شده بودن ببینن چی شده که اینقدر این فینگیل میخنده.
به هر حال این خوشی ها و ناراحتی ها گذرا است و جوجوی ما هم به زودی یکسالش میشه و سال جدید رو به هر حال با هر چی که شروع بکنه حتما یه تیکر جدید بالای همین وبلاگ جزو همون شروع ها هستش
تولد یکسالگیت مبارک جوجو
اما طفلك مامان ني ني كه گلو درد گرفته
براي همين باباي ني ني، ني ني ناز رو بغل كرد و بعدشم اتوبوس سير و سفرش رو داد بهش كه بازي كنه،
بازي كرد تا اينكه باباي ني ني بساط صبحانه رو گذاشت روي ميز،
يهويي برديا، ني ني! كنان چهار دست و پا اومد سمتمون كه ني ني! ني ني! ، يعني برديا رو هم دريابين و بهش صبحانه بدين، نشست روي پاي باباش و مامانش هم از نونهاي هايپر استار تيكه تيكه داد بهش كه بخوره.
بعد بردنش تو اتاق ني ني ها، اما به جز اون ني ني ديگه اي نبود.
بعد از يكساعت كه حسابي بهش رسيدن و يه آمپول احتمالا دردناك هم زدن توي بازوي راستش آوردنش پيش مامان ني ني.
طفلك مامان ني ني بيحال و خسته اما مثل همه ماماناي ديگه يه نگاهي به سر تا پاي برديا انداخت و چون توانش كم بود و زود خسته ميشد از بقيه و به خصوص باباي ني ني مرتب ميپرسيد كه آيا ني ني سالمه و همه جاش هست.
...
خوب اين از ني ني و مامانش
اما باباش چي!؟
گاهي اوقات كه كنار بردياي خواب دراز ميكشم و شروع ميكنم به دقت كردن بهش، كلي از اينكه يه موجود ديگه كه كامل هستش دچار احساس تعجب و قدرداني ميشم.
نگاه ميكنم به اينكه چطور داره تند و تند نفسهاي كوچولو ميكشه و شكم كوچكش با هر نفس تكون تكون ميخوره.
به دستاي كوچكش و همينطور پاهاي كوچكش كه هر چقدر شبا پتو ميندازم روش بازم با چند تا لگد كاري خودش رو از شر پتو خلاص مي كنه.
به هر حال ني ني ما هم بزرگ خواهد شد و براي خودش مردي ميشه ( انشا الله )
ميمونه اين وظيفه بر روي دوش من و مامان ني ني كه تو زماني كه همه چيز به قدري تغيير كرده كه تصور گذشته اي كه ما در كودكي داشتيم حتي براي خودمون هم سخت هستش، مثل كامپيوتر و تكنولوژي هاي مختلف. بتونيم اونقدر كوله بار برديا رو با عشق و تجربه هاي گذشتگان خودمون و همچنين دادن شجاعت كافي براي پيش رو بودن در زندگي اونرو براي آينده اي كه در انتظارش هست آماده كنيم.
تا به جاي احساس هراس از آينده اونرو با اشتياق و عشق پذيرا باشه
یکی از دوستای خانوادگی مامان بزرگ و بابا بزرگ یه خانواده بسیار جالب هستن.
مامانم میگه چیزی که برای این خانواده مهم هستش رفت و آمدهای خانوادگیشونه.
مثلا براشون خیلی مهمه که یه سری از مراسم سنتی مثلا شب یلدا با حضور تمام اقوام و آشنایانشون برگزار بشه.
به هر حال بابا میگفت ما الان ۶ ساله تو این مراسم شرکت میکنیم. میگفت حتی اون دو سالی که تهران نبودیم برای شب یلدا حتما میومدیم تهران.
بابا بزرگ و مامان بزرگ که خیلی وقته. شاید حدود ۳۰ سال که تو این مراسم هستند.
بزرگ خانواده که استاد ادبیات هستن. لطف میکنن و تو این مراسم برای همه فال حافظ میگیرن.
البته هر چند که فالها سفارشی هست اما کسی نمیدونه که قسمت هر کی چی میفته.
بابا میگه تو این سالها هر فالی که براش گرفتن کاملا درست در اومده.
خوب جناب استاد لطف کردن و برای منهم فال زیر رو گرفتن.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن | در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن | |
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن | از دوستان جانی مشکل توان بریدن | |
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ | وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن | |
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن | گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن | |
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار | کخر ملول گردی از دست و لب گزیدن | |
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل | چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن | |
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی | یا رب به یادش آور درویش پروریدن |
چون این اولین فال من بود شاهد غزل رو هم برام خوندن:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن | منم که دیده نیالودم به بد دیدن | |
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم | که در طریقت ما کافریست رنجیدن | |
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات | بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن | |
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست | به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن | |
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب | که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن | |
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه | کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن | |
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس | که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن | |
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب | که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن | |
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ | که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن |
امیدوارم که تو شب یلدای ۱۴۸۸ هم ایشون فال حافظ همه ما رو بگیرن و بخونن.
پ.ن.: بابام میگه که باید یه کاری کرد. چی بود اسمش کری پایت!!؟ کپی رایت!!؟ به هر حال بابام شعر ها رو از سایت http://fa.wikisource.org برام کپی و پیست کرده.
مرسی بابا
عید قربان و امروز که عید غدیر باشه.
اولین عیدهایت مبارک باشه عزیزم.
یعنی اینکه قبلا تشریف فرما شده بودیم. اما از این لحظه به بعد رسما و شخصا شروع به تنفس هوایی آمیخته با خیلی چیزهای دیگه هم کردیم.
اینطور که برایمان تعریف کرده اند. بنده تنها نی نی ( همون نوزاد ) ای بودم که در صبح جمعه ای دل انگیز در بیمارستان به دنیا امدم ( ببخشید آورده شدم ) لذا صدای گریه ای که کل طبقه و بلوک زایمان بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود متعلق به من بود.
شش ماه پیش در همین لحظه من روی تخت نوزاد با چشمانی بسته و مشتانی گره کرده خواب بودم و مامان من هم روی تخت خودش مشغول استراحت بود.
بابا الیته رفته بود خونه و مامان مهینی مونده بود پیش ما, اما اجتمالا هیچ کدوم از اونها فکر نمیکردن که از این لحظه به بعد من یک تنه قراره که تمام زندگی اونها رو پر کنم.
اینم عکسا
وسط جلسه صحبت بچه ها وسط اومد.
یکی از دوستان یه دختر گل داره که الان ۸ یا ۹ سالشه
اون یکی یه پسر ناز داره نزدیک به دو سال
اما مشکلی که هر دو باهاش دست به گریبان بودن پر جنب و جوش بودن و به اصطلاح بیش فعالی بچه ها بود.
اما مشکل این بود که بابای نی نی گل ما هم بیش فعاله. این رو مدتها است که متوجه شده بوده اما موضوع نگران کننده این وسط اینه که هم میتونه این مسئله برای بردیا پیش بیاد و هم چیزی که م ن فکر میکردمخوبه باعث تشدید شدن این حالت بشه و اونهم توجه دادن بردیا به محیط اطرافش خیلی زودتر از موعدیه که خودش علاقه مند بشه.
ما تو ایران مرکزی نداریم که این قبیل بچه ها رو مستقل تربیت کنن و آموزش بدن.معلمها هم با اینکه دستور العمل اینکار بهشون ابلاغ شده اکثرا اینکار رو نمیکنن.
اینه که مسئولیتش میفته رو دوش پدرو مادر. منتهی من نگرانم که اگه اینطور بشه خود بچه ممکنه بیشتر اذیت بشه....
...
این شما و این نی نی گل ما
شرمنده که اینقدر عکسا دیر شد.
بردیا میگه از طرفش اط همتون تشکر کنم
اینم عکسا
خونده میشه فوآرایا !!
سه تا کارآموز بودن که تا بردیا رو دیدن کلی ذوق زده شدن
اما طفلکی بردیا رو خوابوندم روی تخت و یه آمپول زدن تو این پاش یه آمپول هم تو اون پاش.
از شانس بد منهم مجبور بودم پای بچه رو و زانوش رو محکم نگه دارم که تکون نخوره.
اولیش رو که زدن یکم گریه کرد اما دومیش مثل اینکه پاش از زیر دستم لیز خورد و یکم تکون خورده بود چون بعد از تزریق مادر خانمم گفت که چرا داره از پای بچه خون میاد. انگار چند تا قطره خون به لباسش ریخته بود.
اما از صبح تا الان فکر و خیال دست از سرم بر نمیداره. اونقدر که وسط یه صحبت مهم یهو بذهنم رسید نکنه رگ پای بچه پاره شده بوده و الان حالش خوبه؟ اینقدر این فکر شکه ام کرد که بنده خدا مخاطبم پرسید طوری شده.... مجبور شدم زنگ بزنم خونه تا مطمئن شم اوضاع مرتبه!
یاد موقعی افتادم که چندین سال پیش، شاید حدودا 20 سال پیش مادرم از سفر حج برگشته بود و من دم در منتظرش. تا مادرم رسید قصاب که من نزدیکترین فرد بهش بودم بهم گفت دست و پای گوسفند رو نگه دارم تا سرش رو ببره.
البته تشبیه بردیا به گوسفند نکردم. این کمال بی اتصافیه اگه همچین فکری بکنین. با اینحال خواستم بگم همینجوری شاهد درد کشیدن یه موجود زنده بودن خودش خیلی ناجوره. چه برسه که اون موجود زنده یه انسان دیگه باشه و بالاخص پاره جگر آدم.
ساعت 7 هم راه میفتم میرم سر کار.
اما کافیه یه نگاه به وبلاگ و این عکسش بندازم.
تا همون لحظه دلم براش بغل کردن و بوییدنش قنج بره. :)
به نظرتون مامان بردیا راست میگه که بردیا لنگه باباشه!!؟
51 روز پیش بود که صدای گریه هات سالن بلوک زایمان رو پر کرده بود.
همه دوندگیها و بیدار موندن و نگرانی ها رو وقتی آرومی و بغلت میکنم و زل میزنی به اینور اونور یا مستقیم نگاتو میندازی تو چشام از تنم در میره.
هر وقت هم که میام سرکار و عکساتو تو وبلاگ میبینم با اینکه میدونم همین نیمساعت پیش تو بغلم بودی بازم دلم برای اینکه ببینمت غنج میره.
عزیز دلم 51 روزگیت مبارک
دکترش هم گفت بچه رو تا 6 ماهگی بغل کنید.
اما تجربه ما.
موقعی که نی نی ما بیداره. میزنه زیر گریه و تا بغلش نکنیم اونهم بصورتی که یا به پشت باشه که از پشت سر ما بیتونه دور و بر رو ببینه و یا بصروت تکیه به سینه در حالت نیمه نشسته بگیریمش و راه ببریمش یا غر غر میکنه یا میزنه زیر گریه.
حالا شما بگین این جوجه 40 روزه ما چطوریه که اینقدر بغلی شده؟
امروز اومدم عکسهای جدید بردیا رو آپلود کنم دیدم مامان نی نی به جای اینکه عکسها رو روی لپتاب بریزیه شورتکاتشون رو کپی کرده. اینه که فعلا از عکسا خبری نیست.
با عرض پوزش قبلی!!
سال نو رو به همگی تبریک میگم
ببخشید که منتظر موندین.
خبرای جدید اینکه نی نی گل ۸ روزه شده.
روزهای اول با بی تجربگی دو تا مامان و بابای نو مواجه شد اما بالاخره سرکار عمه به دادش رسید.
نگران بودیم که زردی گرفته باشه اما به محض اینکه موفق شد شیر مادرش رو بخوره ( شایدم خودمون موفق شدیم که تونستیم نی نی رو از شر قاشق و سرنگ و پستونک نجات بدیم زردیش هم کم و کمتر شد.
خود منهم بالاخره موفق شدم لپتاب رو راه بندازم و به اینترنت وصل شم اینه که امیدوارم فردا صبح مامان نی نی بتونه بیاد
فعلا. خدانگهدار