هفته پیش با مامانم رفتیم برای بردیا کادوی تولد بخریم.مامان هی اصرار داشت که من بگم چی بخرن.منم که دیدم هر جا میریم بردیا همش بند میکنه به این ماشین اسباب بازیها گفتم از اونها بخریم.وقتی رفتیم دیدیم به نسبت یک ماه پیش چقدر قیمت ها فرق کرده(چی فرق نکرده)اما باز طبق معمول همیشه مامان و بابام ما رو شرمنده کرده و یک فقره ماشین شارژی برای تولد بردیا خریدن.از اون روز دیگه فکر و ذکر بردیا ماشین زرد آبیه.البته هیچ جاش آبی نیست ولی نمیدونم چرا بردیا بهش میگه ماشین زرد آبی.و اصلا صبر نکرد تا روز تولد .دیشب شارژش تموم شد و زدیمش به شارژ .بچم اینقدر دوست داشت باهاش بازی کنه هی میرفت سراغ شارژر.بهش گفتم باید صبر کنیم تا چراغ قرمز روی شارژر خاموش بشه اونوقت دیگه شارژ شده.بچم کلی وایستاده بود و چشم دوخته بود به شارژ که کی خاموش میشه.بعد دید خاموش بشو نیست.دیدم رفته یک پارچه آورده با یک پارچ آب افتاده به جون ماشینش ده بشور و بساب تا زمانی که شارز بشه .اما شارژش 12 ساعت طول میکشید.بهش گفتم وقتی عقربه بزرگ ساعت بیاد رو 12 و کوچیکه روی 6 اونوقت دیگه شارژ شده.امروز از هولش 5 صبح بلند شد ببنه ساعت 6 شده یا نه و از اون موقع بیداره.........
و اما هفته گذشته علیرضای عزیز مادربزرگشو از دست داد.اما این آدم با وجودی که از نظر بسبتی به من دوره به جرات میتونم بگم جزو معدود آدمهایی بود که دنیا دیگه نمیتونه جایگزینی براش داشته باشه.پدر بزرگ علیرضا رو ندیدم.اینجا از ذکر عنوانش هم خودداری میکنم چون آدم سرشناسی بود.خالش میگفت پدر من تاریخ زنده بودو خوب مسلمه وقتی اینجور آدمها از این دنیا میرن جاشون خیلی خیلی کم میشه چون شاید کمتر جایگزینی بشه براشون پیدا کرد.
یادمه روز بله برون خواهرم بردیا 2 ماهش بود و به خاطر مادربزرگش که نمیتونست از پله های بالا و پایین بره بله برون رو خونه اونها گرفتیم.من اولش خیلی ناراحت بودم که با بچه 2 ماهه سخته بیام و ...اما مادربزرگش چنان منو شرمنده کرد که الان که یادم میفته همش میگم آفرین به این همه درک و فهمش.وقتی رسیدم بهم گفت نگار جون اون اتاق مال شماست و بردیا هر وقت احساس کردی شیر میخواد یا از جمع خسته شده برو توی اون اتاق و وقتی رفتم توی اتاق دیدم تا حتی ملافه مخصوص نوزاد و لوسیون بدن بچه رو برام فراهم کرده که تو زمانی که خونشون هستم دچار سختی و کمبود نباشم.و البته آقا بردیا اون شب حسابی به ما حال دادن و اینقدر گریه فرمودند که من از اول تا آخر نتونستم از توی اون اتاق در بیام.
یادمه تمام مدت اون شب من و مجید میخ کتابخونه بزرگ مادر بزرگش بودیم که توی همون اتاق بود به قول مجید آدم دلش میخواست روزها توی اون اتاق بشینه و کتاب بخونه.
مادربزرگ علیرضا خدا رحمتت کنه که دیگه دنیا شبیه شماکم پیدا میکنه