دستگاه تصفیه هوا
عجب زبلی هستی تو
بردیا به روایت تصویر
آقا بردیا سر میز آرایش دختر خالم
مژده به همشریان عزیز/ تاکسی سواری با بردیا
دیروز کلاس داشتم.صبح با مجید از در خونه رفتم بیرون که بردیا رو ببرم خونه مامان اینها.قرار بود مجید ما رو برسونه اما اینقدر دیر شد که گفتم ما خودمون میریم فقط تا ایستگاه تاکسی برسونمون.فقط یک کار احمقانه کردم اونم اینکه شیر کیلویی که برای مامان خریده بودم هم گذاشتم تو کوله پشتیم که ببرم.نشستیم تو تاکسی .اول از همه بردیا بند کرده بود به قفل و دستگیره در ماشین .راننده تاکسی ها رو هم که دیدین چقدر رو درشون وسواس دارن.به راننده گفتم میشه درتونو قفل کنم یک وقت تو راه بچه بازش نکنه.قبول کرد اما تمام راه برمیگشت بردیا رو چک میکرد.پسر جوونی بغل دستم نشسته بود و آدامس میجوید بردیا بند کرده بود دندون دندون .و متفکر شده بود چرا دندون پسره تو دهنش تکون میخوره.شانس آوردم خودمم آدامس میجویدم سریع حواسشو به مال خودم پرت کردم که نره سروقت دهن پسره و ...
از طرفی نگران شیر تو کوله پشتی بودم.به خودم میگفتم اگر الان کیسه اش پاره بشه و ۲ کیلو شیر بریزه کف تاکسی طرف و لباس من و بردیا چیکار باید بکنم.یواشکی از تاکسی پیاده شم که کسی نفهمه !آخه نمیشه که هم وجدانم نارحت میشه هم خیسیش معلوم میشه.بعد پیش خودم گفتم به مرده میگم منو دربست برسون در خونه و پول کارواش رو هم میدم.اما بقیه مسافرها چی.همه سر صبح میخوان برن سر کار و ..........
تو این احوالات بودم که بردیا دوباره رفت سراغ در یارو.فقط خدا خدا میکردم گیر نده می می.در کوله رو باز کردم که کتابشو در بیارم سرگرم بشه.اما اصلا توجهی بهش نکرد.شکر خدا شانسی کیف لوازم آرایشم که خوراک بردیاست تو کوله بود.اول از همه رفت سراغ آینه ام و وقتی از وسطش شکستش رفت سراغ ریمل.تمام کاپشن نو و لباس و سر و صورتشو ریملی کرد و من خدا خدا میکردم با همین خوش باشه رسیدیم سر زعفرانیه .اومدم از ماشین پیاده شم که یکی از بندهای کوله در رفت.حالا فکر کنین با اون سرعت ماشینها ۲ کیلو شیر تو کوله پشتی .بردیا با کاپشن گنده اش تو بغلم .بند کوله پشتی هم باز شده.تازه شارژ موبایلمم اون وسط تموم شد و نمیتونستم زنگ بزنم به یکی بگم بیاد به دادم برسه.با بدبختی از خیابون رد شدم که دیدم مامان مهربونم داره میدوه طرفم.کوله رو دادم دستش .اومدیم بشینیم تو ماشین که آقا بردیا چشمش افتاد به سوییچ ماشین مامان که گویی عشق و نفسش این سوییچه.چنان شیرجه زد سمت مامان که سوییچو از دستش بقاپه من داشتم میفتادم تو جوب.دیگه باید حسابی امور رو میگرفتم دستم محکم گرفتمش تو بغلم که مثل ماهی از دستم سر نخوره و مامان سوییچو قایم کرد.نشستم تو ماشین و تازه نفس راحتی بود که کشیدم.
سر راه به اولین داروخانه ایی که رسیدیم یک عدد شیشه شیر گنده برای بردیا خریدم تا کمی هم نوک شیشه جور منو بکشه که دیگه طاقتم سر اومده و فعلا که با استقبال بردیا رو به رو شدیم.
این وسط باید واقعا از مامان و بابام و ندا تشکر کنم که زحمت نگهداری بردیا اون هم تو ساعاتی که اوج خواب و خستگیشو میفته گردنشون تا من برگردم خونه.خلاصه که کلا خانواده ما همه بسیج و مشغول بردیا داری هستیم و با کمال خرسندی از نیروهای کمکی استقبال میکنیم.حالا بگین یک بچه کمه .تنها گناه داره.والا ما فقط یک خانواده متشکل از یک مامان یک بابا یک ندا داریم که همگی از تمام توانمون داریم استفاده میکنیم و دیگه ظرفیت تکمیله
در آخر نگار جان (مامان سیاوش) کجایی؟هر چی زنگ میزنم نه موبایلتو جواب میدی نه خونتون.یک خبری به ما بده
امروز براش سی دیه بازی های آوازی خانوم سالم رو گذاشته بودم و داشتیم با هم میخوندیم گرگ و گله میبرم.....میگه shaun the ship
خیلی برام جالب بود که این آهنگ یاد کارتون معروف انداختش.علی رغم تمام تلاشهای من برای اینکه پسرک به دیدن تلویزیون عادت نکنه این کارتون شدیدا بردیا رو وابسته کرده به طوریکه قبلا صبح که از خواب بیدار میشد میگفت خاله ندا الان میگه shoun the ship