در حالی که فنجون فنجون داری قهوه  و نسکافه میخوری تا بعد از خوابیدن بردیا خوابت نبره و بتونی به کارهای عقب افتاده رسیدگی کنی و درست در زمانی که داری خوب پیش میری تلفن زنگ میزنه.تعجب میکنی این موقع شب کیه؟حتما اشتباه گرفته.مجید تو اتاق خوابش برده بردیا هم که خوابیده.صدای آشنایی از اونور خط میگه سلام .چه عجب بیداری.شادیه دوست قدیمی و آشنای دبیرستان.بعد از کلی سخن از اینور و اونور احساس میکنی میخواد چیزی بگه.از سر شب بی جهت عصبی بودی و انگار منتظر شنیدن یک خبر . شادی با ناراحتی بهت میگه دختر عموم الهامو که یادته.نیازی به گشتن زیادی تو فایلهای مغزت نداری .میدونی کیه.چهره شو کاملا یادته.و یادت میاد که وقتی بردیا تازه به دنیا اومده بود شادی کلی از دخترک الهام که اون زمان سه ساله بود تعریف کرده بود.گفت تشخیص سرطان براش دادن.حالش اصلا خوب نیست و ماکزیمم زمانش 1 ماهه.از روزی که علائم خودشو نشون داده چند روزی بیشتر نمیگذره و همه  مبهوتن که چی شده.سعی میکنی دوباره چهره اشو به خاطر بیاری.اعصابت به هم میریزه و نگران دختر کوچولوی 5 ساله یی میشی که مادرش در بیمارستانه و مرتب بهونه مادرشو میگیره.دیگه نمیتونی به کارات ادامه بدی.احتیاجی به خوردن قهوه نبود تا صبح خوابت نمیبره.اما کاری هم نمیتونی بکنی.یاد دختر دایی مامان میفتی .2 سال از فوتش گذشته.اونم دو تا بچه کوچیک داشت و به همین بیماری دچار بود.یهو نگران میشی.اگر......دم دمهای صبحه و زیر فشار افکار هنوز پلک رو پلک نذاشتی و مرتب به دخترک کوچیک الهام فکر میکنی.بلند میشی میری پیش مجید و از خواب بیدارش میکنی .اشکات سرازیر میشه و به مجید میگی اگر برام اتفاقی افتاد از بردیا مثل تخم چشمت مواظبت کن.بردیا عزیز ترین سرمایه هستیه منه.مجید خواب آلوده میگه بگیر بخواب. و بعد اضافه مبکنه هنوز اول راهه.یهو یادت میفته چقدر باید از مجید تشکر کنی به خاطر اینهمه توجهی که به  سلامت خانواده داره.به خاطر همه محبت هاش.به خاطر اینکه زحمت رفتن و خرید شیر و ماست طبیعی رو به خودش میده تا از این آشغالهای کارخونه ایی نخوریم.به خاطر خرید دستگاه تصفیه آب  و تصفیه هوا.چقدر باید از مامانش تشکر کنی که زحمت خرید رب خونگی رو به خودش میده تا رب صنعتی نخوریم.باید از آزاده تشکر کنی که روغن کنجد رو از جای معتبر و مطمئن میخره تا از این روغنهای بیخود نخوری.اامروز امتحان دارم ولی فکرم اینقدر پیش دختر بچه پنج ساله است که نمیتونم تمرکز کنم.برای شفای همه مادران مریض از صمیم قلب دعا کنیم

دستگاه تصفیه هوا

چون چندین پیغام خصوصی در مورد دستگاه تصفیه هوا داشتم اینجا یک پست بهش اختصاص میدم.شرمنده که نمیتونم تک تک جواب بدم.وقتم واقعا محدوده.دستگاهی که ما گرفتیم اسمش neo tec هستش.ما راضی هستیم البته دی اکسید کربن هوا رو نمیتونه بگیره ولی ذرات معلق دوده و ... را میگیره.فیلترهاش فلزیه و با برس مخصوص خودش پاک میشه.امکانات دیگه ایی هم داره.که تو بروشورش کاملتر و بهتر توضیح داده.اگر درست یادم مونده باشه دفتر فروشش هم کردستان زیر پل ملاصدراست.بالای ساختمون ارمشو زده.برای متراژهای مختلف هست و طبیعتا قیمتش هم با تناسب دستگاه متفاوته.

عجب زبلی هستی تو

مجید سر کار بود و بردیا تو خونه دیگه حوصله اش سر رفته بود.دلش باباشو میخواست و دنبالش میگشت.دیدم بدو بدو رفته میزنه به در ساختمون و بعد دوییده دنبالم و دستمو میکشه جلوی در و میگه بابا بابا.مثلا میخواست بگه بابا اومده پشت در در زده بیا درو باز کن.


بردیا به روایت تصویر

عکسها خیلی جدید نیست .حدود یک ماه پیش انداختمشون.فعلا همین ها در دسترس بودن

 

 

 

آقا بردیا سر میز آرایش دختر خالم

 

 

مژده به همشریان عزیز/ تاکسی سواری با بردیا

سلام.اول از همه این مژده رو بدم که متاسفانه روز سه شنبه آلودگی هوا فوقالعاده زیاد تر میشه.گیر کلاسم و گرنه حتما از تهران خارج میشدیم.دستگاه تصفیه هوای خونمون حسابی داره نهایت زورشو میزنه و دوده است که از روی فیلترهاش پاک میکنیم.

دیروز کلاس داشتم.صبح با مجید از در خونه رفتم بیرون که بردیا رو ببرم خونه مامان اینها.قرار بود مجید ما رو برسونه اما اینقدر دیر شد که گفتم ما خودمون میریم فقط تا ایستگاه تاکسی برسونمون.فقط یک کار احمقانه کردم اونم اینکه شیر کیلویی که برای مامان خریده بودم هم گذاشتم تو کوله پشتیم که ببرم.نشستیم تو تاکسی .اول از همه بردیا بند کرده بود به قفل و دستگیره در ماشین .راننده تاکسی ها رو هم که دیدین چقدر رو درشون وسواس دارن.به راننده گفتم میشه درتونو قفل کنم یک وقت تو راه بچه بازش نکنه.قبول کرد اما تمام راه برمیگشت بردیا رو چک میکرد.پسر جوونی بغل دستم نشسته بود و آدامس میجوید بردیا بند کرده بود دندون دندون .و متفکر شده بود چرا دندون پسره تو دهنش تکون میخوره.شانس آوردم خودمم آدامس میجویدم سریع حواسشو به مال خودم پرت کردم که نره سروقت دهن پسره و ...

از طرفی نگران شیر تو کوله پشتی بودم.به خودم میگفتم اگر الان کیسه اش پاره بشه و ۲ کیلو شیر بریزه کف تاکسی طرف و لباس من و بردیا چیکار باید بکنم.یواشکی از تاکسی پیاده شم که کسی نفهمه !آخه نمیشه که هم وجدانم نارحت میشه هم خیسیش معلوم میشه.بعد پیش خودم گفتم به مرده میگم منو دربست برسون در خونه و پول کارواش رو هم میدم.اما بقیه مسافرها چی.همه سر صبح میخوان برن سر کار و ..........

تو این احوالات بودم که بردیا دوباره رفت سراغ در یارو.فقط خدا خدا میکردم گیر نده می می.در کوله رو باز کردم که کتابشو در بیارم سرگرم بشه.اما اصلا توجهی بهش نکرد.شکر خدا شانسی کیف لوازم آرایشم که خوراک بردیاست تو کوله بود.اول از همه رفت سراغ آینه ام و وقتی از وسطش شکستش رفت سراغ ریمل.تمام کاپشن نو و لباس و سر و صورتشو ریملی کرد و من خدا خدا میکردم با همین خوش باشه رسیدیم سر زعفرانیه .اومدم از ماشین پیاده شم که یکی از بندهای کوله در رفت.حالا فکر کنین با اون سرعت ماشینها ۲ کیلو شیر تو کوله پشتی .بردیا با کاپشن گنده اش تو بغلم .بند کوله پشتی هم باز شده.تازه شارژ موبایلمم اون وسط تموم شد و نمیتونستم زنگ بزنم به یکی بگم بیاد به دادم برسه.با بدبختی از خیابون رد شدم که دیدم مامان مهربونم داره میدوه طرفم.کوله رو دادم دستش .اومدیم بشینیم تو ماشین که آقا بردیا چشمش افتاد به سوییچ ماشین مامان که گویی عشق و نفسش این سوییچه.چنان شیرجه زد سمت مامان که سوییچو از دستش بقاپه من داشتم میفتادم تو جوب.دیگه باید حسابی امور رو میگرفتم دستم محکم گرفتمش تو بغلم که مثل ماهی از دستم سر نخوره و مامان سوییچو قایم کرد.نشستم تو ماشین و تازه نفس راحتی بود که کشیدم.

سر راه به اولین داروخانه ایی که رسیدیم یک عدد شیشه شیر گنده برای بردیا خریدم تا کمی هم نوک شیشه جور منو بکشه که دیگه طاقتم سر اومده و فعلا که با استقبال بردیا رو به رو شدیم.

این وسط باید واقعا از مامان و بابام و ندا تشکر کنم که زحمت نگهداری بردیا اون هم تو ساعاتی که اوج خواب و خستگیشو میفته گردنشون تا من برگردم خونه.خلاصه که کلا خانواده ما همه بسیج و مشغول بردیا داری هستیم و با کمال خرسندی از نیروهای کمکی استقبال میکنیم.حالا بگین یک بچه کمه .تنها گناه داره.والا ما فقط یک خانواده متشکل از یک مامان یک بابا یک ندا داریم که همگی از تمام توانمون داریم استفاده میکنیم و دیگه ظرفیت تکمیله

 

در آخر نگار جان (مامان سیاوش) کجایی؟هر چی زنگ میزنم نه موبایلتو جواب میدی نه خونتون.یک خبری به ما بده

مجید سرما خورده بود.نمیخواست زیاد دور و بر بردیا بچرخه که ازش بگیره .اما پسرک مثل اینکه متوجه تغییرات رفتار بابایی شده باشه همش میرفت سراغش و میگفت بابایی .یکم مجید نازش میکرد و دوباره روشو میکرد یک طرف دیگه.یک دفعه انگار از این وضعیت خسته شده باشه خودشو انداخت تو بغل مجید و 5-6 تا بوس آبدارش کرد.

امروز براش سی دیه بازی های آوازی خانوم سالم رو گذاشته بودم و داشتیم با هم میخوندیم گرگ و گله میبرم.....میگه shaun the ship

خیلی برام جالب بود که این آهنگ یاد کارتون معروف انداختش.علی رغم تمام تلاشهای من برای اینکه پسرک به دیدن تلویزیون عادت نکنه این کارتون شدیدا بردیا رو وابسته کرده به طوریکه قبلا صبح که از خواب بیدار میشد میگفت خاله ندا الان میگه shoun the ship