رنگ چشمات خیلی عجیبه
......
دیشب با عمه آزاده و عمو مهدی رفته بودیم بیرون تو ماشینشون این آهنگ(به قول بردیا آهنه)روشن بود دلم میخواست این شعر رو هزاران بار به پسرک گلم تقدیم کنم.تا بعدا توی یک پست کاملشو بنویسم.
نیمه شبها خوابم نمیبره.از استرس از خواب بیدار میشم .و هجوم افکار رنگ و وارنگه که به سراغم میاد.چند قدیمی بیشتر تا تحقق یکی از رویاهام فاصله نیست اما بدون مجید.این چند قدم آخر واقعا سخته.همش به خودم میگم بیکار بودی خودتو انداختی تو این هچل.مامان میگه یادته روزی که بهت زنگ زدم و گفتم یک خبر خوب برات دارم چقدر ذوق کردی.چرا الان اینجوری شدی؟استرس داره خفم میکنه.برای بردیا نگرانم.تا حالا بدون مجید فقط یک مسافرت رفتم که اون هم بابا و مامان همراهم بودن.و تازه جای غریبه ایی هم نبوده.از طرفی کاریه که شروع کردم.دلم میخواد به نتیجه برسه.اما احساس میکنم قیمتش داره برام زیادی زیاد میشه.از همه نظر.سهشنبه آینده من در چه حالیم؟حالم گرفته است یا خوشحال؟استرسم بیشتر شده یا آب پاکی رو ریختن رو دستم.خانوم عموی بردیا یکبار یک حرف خیلی جالب بهم گفت.وقتی میخوای با کسی صحبت کنی باید بدونی چی بگی که طرف رو متقائد کنی.و من از استرس این حرف دارم خفه میشم.چجوری متقاعدش کنم؟من که اصلا نمیدونم کی هست و چی ازم میخواد تا متقاعد بشه؟و اگر متقاعد بشه من چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟کاش اصلا این ماجراها پیش نمیومد و من اینقدر بین شک و تردید نمیموندم.