واکسن دو ماهگی
سه تا کارآموز بودن که تا بردیا رو دیدن کلی ذوق زده شدن
اما طفلکی بردیا رو خوابوندم روی تخت و یه آمپول زدن تو این پاش یه آمپول هم تو اون پاش.
از شانس بد منهم مجبور بودم پای بچه رو و زانوش رو محکم نگه دارم که تکون نخوره.
اولیش رو که زدن یکم گریه کرد اما دومیش مثل اینکه پاش از زیر دستم لیز خورد و یکم تکون خورده بود چون بعد از تزریق مادر خانمم گفت که چرا داره از پای بچه خون میاد. انگار چند تا قطره خون به لباسش ریخته بود.
اما از صبح تا الان فکر و خیال دست از سرم بر نمیداره. اونقدر که وسط یه صحبت مهم یهو بذهنم رسید نکنه رگ پای بچه پاره شده بوده و الان حالش خوبه؟ اینقدر این فکر شکه ام کرد که بنده خدا مخاطبم پرسید طوری شده.... مجبور شدم زنگ بزنم خونه تا مطمئن شم اوضاع مرتبه!
یاد موقعی افتادم که چندین سال پیش، شاید حدودا 20 سال پیش مادرم از سفر حج برگشته بود و من دم در منتظرش. تا مادرم رسید قصاب که من نزدیکترین فرد بهش بودم بهم گفت دست و پای گوسفند رو نگه دارم تا سرش رو ببره.
البته تشبیه بردیا به گوسفند نکردم. این کمال بی اتصافیه اگه همچین فکری بکنین. با اینحال خواستم بگم همینجوری شاهد درد کشیدن یه موجود زنده بودن خودش خیلی ناجوره. چه برسه که اون موجود زنده یه انسان دیگه باشه و بالاخص پاره جگر آدم.