سلام دوباره من

گل تازه شکفته شده باغ زندگیمون کا ش میدونستی اوومدنت چقدر به زندگیم شادی بخشیده.لحظه ای که صدای اولین گریتو شنیدم هیچ وقت یادم نمیره.خانوم ماما صورتتو چسبوند به صورتم و من از احساس گرمای وجودت اشک شوق ریختم.عزیز دلم نمیدونی از دیدن صورت معصوم و دوست داشتنیت هیچ وقت سیر نمیشم.بر عکس هر چی نگاهت میکنم برای دیدنت حریص تر میشم.

پسرکم روز جمعه ۲۳ اسفند سال ۱۳۸۷ ساعت ۹:۳۰ صبح در بیمارستان عرفان تهران متولد شد.لحظه تولدش بهترین لحظه ای بود که در تمام عمرم تجربه کردم.شنیدن اولین صدای گریه اش قشنگ ترین صدایی بود که در تمام عمرم شنیدم.

پسرگلم ببخشید اگر اولش ناشی بودم و خیلی بهت سخت گذشت.هنوز هم طاقت شنیدن صدای گریتو ندارم.وقتی گریه میکنی انگار بند بند بدنم از هم جدا میشه.صدات مدام تو گوشمه.حتی همین الان که نیستی و بردنت دکتر.

از تکنیسین بیهوشی اتاف عمل بیمارستان عرفان یک دنیا ممنونم.نمیدونم اگر اوون نبود من چطوری استرس اتاق عمل رو تحمل میکرددم.

پسرکم امروز ۹امین روز تولدته و من متعجبم از توان و انرژی که خدای مهربون به ما داده.

بابا مجیدی گل نمیدونی چقدر شرمنده تمام مهربونیهات هستم.مامان گلم به خاطر تمام شب بیداریهات پا به پای من تا آخر عمر سپاسگذارتم.آزاده گلم (خواهر بابا مجید) به خاطر زحمات  شبانه روزیت و تلاشت که به پسرک شیر خوردن یاد بدی ممنونم.ندای عزیزم به خاطر تمام مهربونیات ممنونم.بابای عزیزم به خاطر دلگرمیهات ممنون

 

دوستهای گلم شرمنده اینقدر دیر شد.ما خونه مامان اینها هستیم. بهترین دوست دنیا نوشینم  شان آی گلم و بنفشه نازنینم به خاطر تمام دلگرمیهاتون ممنون.نمیدونین چقدر حرفهاتون هر چند با واقعیت فاصله داشت ولی به من توان داد.

پسرکم هر روز بیشتر از روز قبل عاشقتم.

ببخشید اینقدر دیر شد.لب تاپ نو تازه رسید.از این به بعد سعی میکنم زود تر بیام.هم خودم بهترم.هم رفتارهای فنچ کوچولو بیشتر دستم اوومده.

ما امروز یعنی جمعه ساعت ۷ صبح میریم بیمارستان.خیلی برام دعا کنین

من فردا متولد نمیشم

الان خانوم دکتر مهربون و دوست داشتینی زنگ زد به موبایل مامانم و گفت براش یک مشکلی پیش اوومده که حال روحیش برای اتاق عمل مساعد نیست.به قول خاله بنفشه دوست مامانم حال مامانم هم از خانوم دکتر دست کمی نداشت .خلاصه خانوم دکتر گفت اگه من خوب تکون میخورم مامانم فردا(۵ شنبه)به موبایل خانوم دکتر زنگ بزنه و اگر متخصص بیهوشی اتاق عمل خوب بود جمعه بریم منو به دنیا بیارن .اگر نه هم شنبه.مامانم هم که دیگه از استرس حالش داشت به هم میخورد یک نفس راحت کشید.اما کلی دلش سوخت که نمیتونه روی ماه گل پسرکشو فردا ببینه.

خلاصه اوومدم خبر بدم خاله ها من فردا نمیام.یا جمعه یا شنبه منتظرم باشین.چون مامانم بالاخره تصمیم گرفت اسپاینال کنه تا تو اوون لحظه هیجان انگیز منو ببینه.و خانوم دکتر هم گفت از لحاظ علمی ثابت شده اسپاینال خیلی بهتر از بیهوشیه.اما متخصص بیهوشی خیلی مهمه.باید ببینیم جمعه کی میاد .اگه از نظر خانوم دکتر مورد قبول باشه من همون جمعه میام.

اگه باباییم وقت کنه شاید یک دقیقه بتونه بدو بدو بیاد و یک خبر کوچولو بده.شاید هم بتونه عکسمو بذاره.اما فکر نکنم.چون زودی باید بره پژوهشکده رویان خون بند نافمو بده

آخرین ساعتهایی که تو تو دل منی

کوچولوی عزیز تر از جونم

تا لحظه دیدارمون چند ساعتی بیشتر نمونده.میدونم این مدت خیلی اذیت شدی.من شبها بد خوابیدم و یکی دو بار قل خوردم روت.بعضی وقتها حواسم نبود و شکمم خورد اینور اوونور.ببخشید به خاطر من مجبور شدن این مدت اینهمه سونو گرافیت کنن و آرامشتو به هم بزنن.

اما در عوض تو ماه ترین و گل ترین پسر دنیا بودی برای من.هیچوقت تکونهات باعث اذیتم نشد.هر وقت یک کم محکمتر بود آرام دستمو میذاشتم رو شکمم و میگفتم بردیا مامانی یک کم یواش تر و تو زود متوجه میشدی

بعضی شبها که دلم میگرفت کلی برات درد دل میکردم و تو آروم به حرفهام گوش میکردی.انگار یک آدم بزرگی.مطمئنم میفهمیدی من چی دارم میگم.

پسرکم باورم اینه که با تمام کوچیکیت عقلت و شعورت به اندازه تمام دنیاست.میدونم هیچوقت دلمو نخواهی شکست و همیشه به داشتن مرد کوچولویی مثل تو افتخار خواهم کرد.

میدونم یک مرد بار خواهی آمد به تمام معنای کلمه.میدونم انسانیت رو اول پیشه راهت میکنی.دعای خیر من همیشه پشت سرت خواهد بود.

پسرک عزیزم این یکی دو روز اضطراب هم خواهد گذشت و ما میمونیم و شادی حضور تو.

دیشب خاله ندا خوابتو دیده بود.میگفت کلی سفید و تپل بودی.کلی با هم بازی کرده بودین و بعد تو گفته بودی خاله باید برم شیرمو بخورم .مامانم گفته هر کی شیر بخوره دچار پوکی استخوان نمیشه

قربونت برم که معلومه از الان عاقلی.

پسرکم لحظه دیدارمون نزدیکه.خودم و خودت رو میسپارم به خدایی که خودش تو رو بهم داد و تمام غصه هام با اوومدنت تموم شد.

بیا با هم از همین الان توکل کنیم به ذات پاک و مقدس خودش.

خدایا به تو توکل میکنیم خودت نگهدار و پشتیبان ما باش و فردا رو روز سر بلندی و دلخوشی ما قرار بده.

گر نگهبان من آن است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.

پسرکم این آخرین پستیه که به صورت اشتراکی مینویسیم.از فردا شما یک موجود مستقل خواهی بود و من امیدوارم تونسته باشم این مدت به بهترین نحو ازت مواقبت کنم.فردا از نزدیک دستهای کوچولوتو میبوسم و خواهم گفت خدایا به خاطر این نعمت به این بزرگی شکرت.

خدایا خودت منو رو سفید کن 

فقط دو روز مونده ....

فقط دو روز مونده به دیدار پسرکم.دیروز با مامان و مجید رفتیم پیش خانوم دکتر.من طبق رسوم هر بار که میرم دکتر و میترسم یک فس آبغوره اساسی برای خانوم دکتر گرفتم و اوونم از اوونجایی که فوق العاده ترین زن روی زمینه کلی بهم اطمینان داد.در ضمن بهش گفتم پسرکم کوچولو مونده؟اوونم گفت نه ما شا ا... خیلی گنده است.بهش گفتم پس چرا این خانومه که قبل از من نوبتشه اینقدر شکمش گنده تره ؟.دکتر کلی خندید و گفت دیگه بزرگ تر از این میشه هرکول .تو که هرکول نمیخوای.دو تا خانوم دیگه هم بودن که پیش خانوم دکتر تازه زایمان کرده بودن.اینقدر از عملش تعریف کردن که من کلی شدم شیر ژیان

شاید نتونم یک مدتی بیام آپدیت کنم.چون دوباره وسایلو از تو کمد برداشتیم و اسباب کشی کردیم خونه مامان اینها.به خاطر همه پیغامهای محبت آمیز و شجاع کننده ای که این مدت برام فرستادین یک دنیا از همتون ممنون.شادی جون گلم /صبای عزیزم/نازنین دوست داشتینی من که تا الان حتما پسرکت به دنیا اوومده دیگه.و .....همه دوستهای خوب دیگم.

 

پسرک نازم فردا باید نامه خدا حافظی رو از تو دل مامان با هم بنویسیم.دلم برای لحظه لحظه ا ی که اینجا بودی تنگ میشه .جات تو شکمم حسابی خالی میشه.دیگه کسی نیست این تو که پاهای فندقیشو بهم فشار بده و زانوش از شکمم بزنه بیرون

در عوض من تو این دنیا بی صبرانه منتظرتم.منتظر عاشقانه در آغوش کشیدنت.و بوئیدنت . لمس کردنت.

پسرکم قول بده وقتی اوومدی بیرون زیاد نترسی.زود میای پیشم بهت قول میدم.

بابایی مهربون کارهای خون بند نافتو انجام داده.شاید برای یکی دو ساعتی تنهامون بذاره تا بره خون رو تحویل پژوهشکده رویان بده و زودی برگرده.

ما پنجشنبه ۲۲ اسفند سال ۱۳۸۷ ۶ صبح میریم بیمارستان.از همه اوونهایی که اینجا رو میخونن خواهش میکنم برای پسرکم و خودم دعا کنین.

اینم فال امروز من تو کلوب:

يك اتفاق خوب و استثنايي فقط يك بار اتفاق مي افتد اگر قرار بود هر روز چنان اتفاقي بيافتد ديگر معني نداشت و لطفش را از دست مي داد. بايد سالها براي چنان اتفاقي انتظار کشید

این روزهای مامان نگار

پسرک نازم.این روزهای آخری دیگه به حال خودم نیستم.شبها رو کابوس میبینم و روزها رو تو فکر میگذرونم.از آینده ای که منتظرمونه به شدت هراسون و گریزونم.تا این هفته اکثر چیزها خوب پیشرفته بود.این مدت حوصله ام از خودمم سر میره.دلم میخواد با خودم یک گوشه خلوت کنم.تا حالا زیاد با خودم خلوت کردم.اکثرا تو حال خودم بودم.همیشه دوست داشتم تو زود تر بیای و منو از این خلوتم بکشونی بیرون.حالا الان که نزدیک اوومدنته نمیدونم چرا اینجوری از سرنوشت گریزون شدم.دیشب تا صبح تو خواب و بیداری باهات حرف زدم.همش ازت خواستم برام دعا کنی.مثل اینکه بر عکس شده.به جای اینکه تو کوچولو به من تکیه کنی همش منم که ازت میخوام برام دعا کنی تا رو سفید باشم.تا صبر و تحملم مثل کوه باشه.پسرکم روزها خیلی زود داره سپری میشه و هر روز من بیشتر تو لاک خودم فرو میرم.کمکم کن بتونم از عهده وظیفم بر بیام.خدایا کمک کن این روزهای انتظار زودتر تموم بشه.کمک کن پسرکم سالم باشه.کمک کن من بتونم از عهده مسئولیتی که به دوشمه بر بیام.خدایا کمک کن اشکام بند بیاد

سلام آقا پسری.امروز رفتیم بیمارستان عرفان برای نوار قلبت.نمیدونی چقدر خسته شدم.اما کلی با هم حرف زدیم .شما صدای نینی هایی رو که تازه از اتاق زایمان میومدن و داشتن حسابی گریه میکردن شنیدی و من براتتوضیح دادم که وقتی نوبت خودت ش اینجوری بیقراری نکنی و احساس دلتنگی و تنهایی بهت دست نده چون زودی میارنت پیشمون.غصه نخوری مامانی جونم.یک اتفاق خنده دار هم افتاد .سونوی شما با مال یک دخمر ۱۷ هفته ای اشتباه شد و به ما گفتن شما دخمرین.ما هم کلی تعجب کردیم.بعد دوباره زنگ زدن خونه که سونو رو با پیک براشون بفرستیم .پسرکم خیلی خسته ام امروز خیلی روز سختی بود.بعدا بازم میام برات مینویسم.احتمالا دکتر ۵ شنبه شما گل پسر رو به دنیا بیاره

چی حدس میزنی؟

راستش میخواستم این بازی رو کلی تر بیارم.اما دیدم شرح جزئیات یک کم سخت میشه.بازی به این شکله که من یک سری اطلاعات از رنگ چشم اعضلی خانوادم بهتون میدم.حالا شما حدس میزنین رنگ چشمهای بردیا باید چه رنگی شده باشه؟بعد از اینکه به دنیا اوومد جوابشو بهتون میگم

حاضرین؟هر شخصیتی رو مینوسیم جلوش رنگ چشمشو

من(مامان بردیا)    میشی عسلی 

بابا مجید                                          قهوه ای

مامان من                                         قهوه ای

بابای من                                         میشی عسلی

مامان مجید                                        قهوه ای

بابای مجید                                        طوسی عسلی

مادر بزرگ من از طرف مادری                  آبی

پدر بزرگم از طرف مادری                        مشکی

مادر بزرگ و پدر بزرگ پدری من                قهوه ای

میخواستم به این مسابقه فرم بینی رو هم اضافه کنم که دیدم تا عکس نذارم نمیشه حدس زد.حالا چی حدس میزنین؟     

 

دیگه چی داری پسرم

باور کنم؟

باورم نمیشه این منم که این پستها رو اینجا میذارم.باورم نمیشه همه این لحظه های خوش با تو بودن تو بیداری بوده.باورم نمیشه واقعا تو تو دل منی.خودم از خوندن پست قبلیم اشکام سرازیر شد.یعنی این منم که اینجا برای تو مینویسم؟یعنی چند رو زدیگه من تورو بغل میکنم و با تمام وجود بو میکشم و دونه دونه انگشتاتو میبوسم.یعنی تمام انتظار من داره به پایان میرسه؟خدایا خواب نیستم؟نکنه از خواب بیدار شم و ببینم همش یک رویای شیرین بوده.اگه خواب میبینم خواهشا بذارین همین جوری تو خواب باشم.پسرکم یکی دو روز دیگه وارد هفته ۳۷ میشی.تا هفته ۳۸ دیگه یک چشم به هم زدن فاصله داریم.فکر میکنی من چه شکلیم؟پسرکم یک هفته مونده به پایان تمام تنهایی من.smileysسراپا شوقم از مژده رسیدنتsmileys

آخرهای راه مامان عاشق

الهی قربون اوون انگشتهای فندقیت برم من گل پسرم.دیشب سعی کیدم همه ترسهامو کنار بذارم و به لحظه ای که تو رو میذارن تو بغلم فکر کنم.شاید یک کم نیمه بیهوش باشم .اما بابایی تا حالم جا بیاد مواظبته.میگن صدای بابایی رو هم میشناسی و از شنیدن صدای بابایی هم احساس آرامش میکنی.گل پسرم اصلا نترسی .شاید بعد از به دنیا اوومدنت یک کوچولو تنها بمونی.ولی زودی میارنت پیش ما.حتما اول بابایی میبینتت.این مدت که خوب با هم رفیق شدین.مامان نگار برای دیدنت لحظه شماری میکنه و آرزو میکنه ای کاش اینقدر شجاعت داشت که تو رو طبیعی به دنیا بیاره یا حداقل بی حسی موضعی بشه تا به قول بعضی ها همچین داغ داغ بوست کنه.اما چیکار کنم .خیلی با خودم کلنجار رفتم.ولی قول میدم بعدش همچین اساسی بغلت کنم و بچلونمت.از نوک انگشتهای پاک شروع میکنم فرشته کوچولوی من.تو این مدت که تو دلم بودی خیلی دعاهام براورده شدن.میدونم همش از برکت وجود تو بود.دیگه چیزی به پایان این راه نمونده.اگر قرار باشه آخرین دعاهامو بکنم از خدا میخوام بهترینها رو به تو و بابایی بده.عاشقتم پسرم

کپی برابر اصل

دیروز رفتیم سونو گرافی دکتر بهنیا.همه چیز گل پسرم خوب بود و سن قبلی رو تایید کرد.یعنی با این حساب گل پسرم ۲ هفته دیگه زندگی نسبتا مستقلشو شروع میکنه.smileysوزنش الا ن ۲۸۵۰ گرمه.و چیزی که خیلی تو سونو گرافی به نظرم جالب اوومد اینه که فرم سرش کپیه بابا مجیدیهsmileys.اصلا من تا حالا این همه شباهت ندیده بودم.هر چند سونو دو بعدی بود اما خوب مامان نگار اینقدر تو عکسهای پسری دقت کرد و سایزشو بررسی کرد تا به این کشف رsmileysسید.پسری تو که شبیه بابات شدی .پس من چیsmileys؟دیروز به کمک مامان من پرده اتاق هم نصب شد.هوراااsmileysا.پسرک دو هفته دیگه بیشتر تو شکم مامانی نیستی.چقدر این مدت زود گذشت.smileys

بردیا به روز میکند

ما دوباره امروز داریم با مامانم و مامانیم میریم دکترنمیدونم چرا هی منو میبرن هر دو هفته یک بار صدای قلبمو گوش میکنن.چقدر از صدای قلبم خوششون اوومدهخوب بابا جون صبر کنین من خودم تا چند وقت دیگه میام خودمو میبینین.راستی مامانم یک دوست خوب پیدا کرده تازگی ها که پسر اوونم با من به دنیا میاد.فکر کنم همسنیم و بتونیم با هم دوست بشیم کلی بازی کنیم

خاله جون من این دفعه اینجا رو به روز کردم که از طرف خودم و مامانیم ازتون تشکر کنم اینقدر مامانم بهتون زحمت میده راجع به خون بند ناف و بقیه چیزها مثل اینکه اگر من زیادی گریه کردم چی کار کنه هی ازتون سوال میکنه.مرسی.مواظب دوستم هم باشین.تا زودی با هم به دنیا بیایم و بازی کنیم

من و پسرک خونه تکونی کردیم

قربون تو پسر کوووی ناز و پاک و دوست داشتینی و ملوسم برم.دیروز مامان نگار به اتفاق مامان خودش و آقای کارگر که الان ۸ ساله داره میاد خونه ما مشغول نظافت بودیم.هر چند پست مامان نگار بیشتر نظارت بود.چه کیفی میده ها.کاش همیشه مثل دوران بارداری آدم بود.هی بشینی دستور بدی.اما نمیدونم چرا با وجود نشستن و دستور دادن آخر شب یهو پاک کلی ورم کرد و شد اندازه یک طالبی.تا صبح از ورم پا نخوابیدیم و رفتیم سراغ تلویزیون و کامپیوتر و ...اما مگه فایده داشت.اصلا بیخوابی زده بود به سرم.شما پسرک هم که انگاری از صبح جارو گزفته بودی دستت و تو دل مامانی خونه تکونی میکردی.هرازگاهی هم جارو رو محکم میزدی تو دل و روده مامانی که آخ از نهاد مامان بلند میشد.به هر حال پسرک ۵ برابر مامانش دیروز مشغول خونه تکونی بود.فکرکنم دیگه داشت بقچه اش را هم میبست که یواش یواش راه بیفته.ما هم منتظرتیم پسر گلم.ما هم خونه رو تمییز کردیم و اتاقتو چیدیم و منتظریم که بیای پیشمون.تا اوون موقع مواظب خودت باش.

اختراعات مامان نگار

سلام گل پسرم.امروز حالت چطوره؟.مامانی که دیشب اصلا حال خوبی نداشت.از بس پر خوری کرده بود.فقط امیدوارم شما زیاد اذیت نشده باشی.الان بابایی زنگ زد .داشت میرفت سر جلسه امتحان و گفت موبایلو خاموش میکنه.به امتحان صبح زیاد امیدوار نیست.بیشتر برای امتحان بعد از ظهر برنامه ریزی کرده.خودش هم اونو بیشتر دوست داره.بیا با هم براش دعا کنیم.دوشنبه هم وقت دکتر داریم .بریم ببینیم خانوم دکتر چی میگن.اگه خدا بخواد حالا که بابایی امتحانش تموم میشه میتونه یک روز وقت بذاره و هم چراغ خواب و تزئینات اتاق شما رو نصب بکنه.هم یک کم کمک مامان بکنه کابینت ها رو مرتب کنیم.اگر مامانی بتونه امروز بیاد بریم پرده هاتم بگیریم دیگه تمومه.پسری مامانت دیشب یک خواب خنده دار دید.شده بودم پروفسور بالتازار.خواب دیدیم یک موتور کوچیک وصل کردم به کالسکت و یک فرمونم براش گذاشتم.خودم جلو میشینم و شما پسرک عقب و هر جا میخوایم بریم با اوون میریم.شده بود یک مینی ماشین.عید هم نزدیکه پسرکم.امسال عیدمون ان شا ا... به امید خدای مهربون سه تایی میشه.وای اصلا یادم رفته بود برات عیدی چی بخرم؟برای بابایی چی بگیرم.؟خاله ندا که اینقدر برات وسایل خوشگل خرید جا موند.برای اوونم باید عیدی بخریم دیگه.راستش فکر کنم امسال شب عید تجریشو نبینم.هر چند الان چندین ساله ازش غافل نشدم.اگه بابا مجیدی بیاد شاید بدو بدو بریم مامان نگار شب عید دینشو ادا کنه و یک دور تو میدون تجریش بزنه و شما گل پسر را با فرهنگ عجیب شب عید مامان نگار آشنا کنه و بر گرده.

فقط برای امروز

سعی میکنم فقط برای امروز زندگی کنم و مشکلهای تمام طول عمر را به یکباره به دوش نکشم.من میتوانم یک مشکل را برای چند ساعت تحمل کنم اما اگر بخواهم فکر کنم که تا آخر عمر باید بسازم برایم وحشتناک و غیر قابل تحمل خواهد بود
فقط برای امروز:خوشحال خواهم بود به قول آبراهام لینکن "بیشتر مردم به همان اندازه که خودشان میخواهند خوشحال هستند
فقط برای امروز:سعی میکنم فکر خود را تقویت کنم .مطالعه میکنم .چیزهای قابل استفاده ای یاد میگیرم و ذهن خود را بیکار نمیگذارم.مطلبهایی را میخوانم که نیاز به فکر و تمرکز داشته باشد.
فقط برای امروز:روح و روان خود را به تمرین وا میدارم.یک کار نیک برای کسی انجام میدهم اما نمیگذارم که هیچ کس دیگری بفهمد که من آن را انجام داده ام و اگر کسی فهمید آن را به حساب نمیاورم.
دست کم دو کار انجام میدهم که بر خلاف میلم باشد.فقط برای تمرین.
به هیچ کس نشان نمیدهم که احساساتم جریحه دار شده است.
فقط برای امروز:موضع موافقی خواهم داشت و تا آنجا که امکان دارد آراسته خواهم بود .لباس مناسب میپوشم با متانت صحبت میکنم با احترام رفتار میکنم.هیچگونه خرده ای از هیچکس نمیگیرم به دنبال عیب و ایراد در چیزی نمیگردم.و سعی نمیکنم هیچکس به جز خودم را اصلاح و یا منظم کنم
فقط برای امروز :برای خودم برنامه ای خواهم داشت .شاید این برنامه را مو به مو اجرا نکنم .اما به هر حال آن را خواهم داشت .امروز خود را از شر دو آفت عجله و دودلی حفظ خواهم کرد.
فقط برای امروز به مدت نیم ساعت در آامش با خودم خلوت خواهم کرد در این مدت سعی خواهم کرد با دید بهتری به زندگی نگاه کنم
فقط برای امروز:ترس را به خود راه نخواهم داد.به خصوص از لذت بردن از زیباییها واهمه ای نخواهم داشت و ایمان خواهم داشت همان طور که من به دنیا چیزی میدهم دنیا نیز پاسخ آن را خواهد داد

پسرکم شروع ۳۶ هفتگیت مبارک.۳۵ هفتتم تموم شد و اولین روز از ۳۶ هفتگیت شروع شد.باید اعتراف کنم هنوز پرده اتاقتو عوض نکردم.یک کم کارهای خورده ریز مونده.بابایی جمعه امتحان مرحله دومشم میده و امیدوارم یک کم سرش خلوت بشه تا بتونه با ما بیاد بریم خرید.تا هفته ۳۸ خیلی مواظب خودت باش.میبوسمت گل پسر نازم

خسته ام

امروز برگشتم خونه.دیروز رفتم از بیمارستان عرفان سوال کردم که دکترم توی عمل جراحی چطوره.یکی از پرستارها گفت خیلی کنده.دیشب کلی گریه کردم.صبح دوباره با مامان رفتیم لاله.اوونجا گفتن اصلا همچین چیزی نیست و کارش خوبه.یک کم خیالم راحت تر شد.بین عرفان و لاله هنوز دو دلم.

خسته ام از بس فکر کردم.امروز برگشتم خونه.سه روز بود خونه مامان مشغول استراحت کامل بودم.دلم میخواد در و دیوارهای خونه رو بشکنم و یک کم بزرگ ترش کنم.دلم میخواد تمام وسایل رو بریزم دور و از اول بخرم.دلم میخواد زود تر شنبه بشه و کارگر اینقدر در و دیوارها رو بسابه تا حسابی برق بیفته.هر چند امکانش نیست.

خسته ام اما خوابم نمیاد.دوست دارم یک چوب جادویی داشته باشم و با چرخوندنش توی یک چشم به هم زدن همه چیز نو و تمییز و مرتب بشه.

یک دوستی به اسم لیلا توی چند تا پست قبلی برام کامنت گذاشته بود.اما آدرسشو اشتباه زده.اگر دوباره اینجا رو خوند آدرسشو برام درست بذاره تا راهنماییش کنم.ممنون

بی جنبگیه مامان نگار

اول همه من و بردیا به خاله جون بنفشه کلی تبریک میگیم به تسنیم کوچولو هم که تازه اوومده توی دنیای آدها یک عالمه خوش آمد میگیو.تسنیم کوچولو تولدت مبارک.

اوون شب که خاله بنفشه فرداش میخواست بره بیمارستان من تا صبح خوابم نبرد.انگار فرداش نوبت منه.کلی هم بارون میومد و من کلی برای مامان بنفشه دعا میکردم.فردا شبش هم که اوومدم خونه مامان خودم و بد نخوابیدم.اما دیشب که فهمیدم دختر طبقه بالایی مامان اینها که هم مدرسه ایم بود هم زایمان کرده باز تا صبح بیدار بودم و با خودم فکر میکردم الان در چه حاله.اصولا من یکی یک دور با همه کسانی که این مدت مامان شدن شب زنده داری کردم.چه مامانهای نینی سایتی چه غیر نینی سایتی.اصولا حس همزاد پنداری از این بیشتر؟!

پسرکم دکتر فعلا حدود های ۲۳ اسفند را برای روز بغل کردن و بویئدن تو مشخص کرده.تو این مدت هیچوقت حس نکردم تو یک موجود کوچیک هستی یا غریبه.خیلی با هم دوست شدیم مگه نه؟چقدر برات درد دل کردم.کلی با هم حرف زدیم.من از کارهایی که تا حالا کردم گفتم.از کارهایی که باید میکردم اما نکردم گفتم.از چیزهایی که رنجوندتم از کسانی که دوستشون دارم.مثل  دو تا دوست بزرگ با هم حرف زدیم.میدونم همه اینها رو گوش کردی.و میدونم همه رو خوب درک کردی.راجع به خودت هم کلی با هم حرف زدیم.مواظب خودت باش پسر نازم.تا زودی بیای بغلم

عکسهای سیسمونی

عکس 1عکس2

عکس3

عکس4

عکس5

عکس6

پسرکم دیشب با بابایی فیلمهای آموزشی حمام کردن نینی ها رو دیدیم.وای که نمیدونی اینقدر دوتایی ذوق کرده بودیم که حد نداره.اشکم داشت در میومد.چقدر دلمون میخواست تو هم پیشمون بودی پسرکم.چند تا فیلم هم از سونو گرافیهای مختلف بود که کاملا توضیح میداد چی به چیه.مامانی گلم بی صبرانه منتظرتیم تا زود تر بیای پیشمون.دیروز بالاخره لباسهای بیمارستان منم توسط خاله ندا و مامان بزرگت خریداری شد.آخه اصلا دوست نداشتم لباسهای بیمارستان رو تنم کنم.پسرکم زود به زود بزرگ شو که دیگه تحمل ندارم فقط از روی دلم باهات حرف بزنم.خاله های گلی که دوست دارن این فیلمها رو ببینن میتونن برن تو پیوندهای روزانه آدرسشو پیدا کنن

سونوی عشق کوچولوی من

پسرک ناز من.عشق کوچولوی من.نمیدونی دیگه چقدر دارم برای زودتر بغل کردنت و بوییدنت روزشماری میکنم.دیشب رفتیم سونو گرافی.قد و وزنت خوب بود.دکتر سنی رو که برات مشخص کرده رو دوباره تایید کرد.اما شما ۱۸۰ درجه چرخیده بودی یعنی از حالت سفال رفته بودی تو حالت بریج .یعنی سرتو گذاشتی رو نافم و پاهات هم آویزونه پایین.لحظه آخر که دکتر گفت از تخت بیا پایین یهو مثل این خنگها ازش پرسیدم بند ناف دور گردنت پیچیده یا نه.حالا خوبه خودم میدونم من این وسط هیچ کاری نمیتونم بکنم که بند ناف دور گردنت نپیچه و خوبه میدونم خیلی از نوزادهایی که متولد میشن بند ناف دو دور دور گردنشون پیچیده و خوبه میدونم هشتاد در صد نوزادها این حالت رو دارن.دکتر دوباره نگاه کرد و گفت آره یک دور پیچیده.وای مامانی نمیدونی چه حالی شدم.دکتر گفت اصلا مهم نیست.تا زمانی که خوب تکون بخوری همه چیز مرتبه.اما من دیشب تا صبح باز نشسته خوابیدم ترسیدم بهت فشار بیاد.تو هم انگاری بیدار بودی.هی برام تکون میخوردی.امروز هم از صبح حسابی داری شیطنت میکنی.انگار میخوای بهم بگی نترس .من حالم خوبه.پسرکم امروز از هر روز دیگه بیشتر عاشقتم.هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر عاشقت میشم.دوستت دارم عشق یک کیلو و نهصد گرمی من.از این به بعد تازه حسابی وزن میگیری.

عشق کوچولوی من سلام

دیشب دوباره خوابتو دیدم.خواب لحظه ای که برای اولین بار بغلت کردم.بوت میکردم.چشمات باز هم آبیه آبی بود.نمیدونم چرا همش خواب میبینم چشمات آبیه.ولی وقتی تعجب کردم که یک دخمر سبزه رو هم آوردن و گفتن اینم خواهر توئه .من همینجوری مونده بودم مات و مبهوت .گفتن تو سونو گرافی اینو نشون ندادن.دو تا تونو بغل کردم.محکم محکم.حالم خیلی خوب بود.اصلا نترسیده بودم.اصلا درد نداشتم.دوتاتونو بغل کردم و به شکرانه سلامتیتون همونجا سرپرستی دوتا بچه بی سر پرستم قبول کردم.انگاری تولدت به ما توان بخشیده بود.از همه نظر غنی بودیم.از همه نظر توان داشتیم.من به هر دو تا تون شیر دادم.انگار هیچ مشکلی نبود.من راحت بودم.خیلی راحت.همش خدا رو شکر میکردم.پسرکم الان که اینقدر پاکی برام دعا کن.دعا کن همه چیز خوب پیش بره.

دلم برای بابایی تنگ شده.تو هم حتما دلت تنگ شده.امروز باید دوباره بریم سونو گرافی تا آخرین وضعیتهات مشخص بشه.شاید یک کم زودتر ا ز زمانی که تیکر نشون میده دنیا بیای.

اینجا بعد از مدتها داره برف میاد.خیلی شدید.نمیدونم تا بعد از ظهر خیابون باز میشه که بریم بیرون یا نه.فعلا که هیچ ماشینی رد نمیشه.میترسم حتی آژانس هم نیاد دنبالمون.دعا کن همه چیز به خوبی پیش بره.دعا کن من توان داشته باشم همه سختی هاشو تحمل کنم.

بوست میکنم پسر نازم

 

پسری گلم سلام.

دیشب نازنین جون دوست کلاس اول دبستان مامانت اوومد خونمون.شبم موند.تا میومد دستشو بذاره رو شکمم تکونهاتو حس کنه شما آروم میشدی.امشب هم داره بر میگرده خونشون قبرس.یک مهمونی کرفته و همه رو دعوت کرده نمیدونم چرا من دوست ندارم برم مهمونیش.میترسم نشستن طولانی به شما گل پسرم فشار بیاره.راستش دیشب از دست نازنین یک کم ناراحت هم شدم.با وجودی که بهش گفتم نمیخوام بوی سیگار بهم بخوره که تورو اذیت کنه هی میرفت دم پنجره سیگار میکشید.صبح دیگه با عصبانیت فرستادمش تو بالکن و گفتم مهم نیست سرده یا نه من نمیخوام بچم دود سیگار اذیتش کنه.اوونم رفت تو بالکن و با آبریزش بینی برگشت تو.پسرکم این یک نکته مهمه زندگیه .دوست دارم به حرفم گوش کنی.هیچوقت هیچوقت هیچوقت بنده موادی مثل سیگار نشو که اینقدر بهشون وابستت کنن.این وابستگی جز دردسر هیچی نداره.نمیزاره سالم زندگی کنی.مامانی گلم این افتخار نیست و کلاس هم نیست که سیگار بکشی یا هر چیز دیگه .اتفاقا برعکس انگاری داره اوون شخص فریاد میزنه من خودم هیچی نیستم .من با این سیگار معنا پیدا میکنم.من از خودم چیزی ندارم که بقیه را جلب کنم.باید اینجوری مثلا بگم با کلاسم.پسرکم اینها نشونه ضعفه نه نشونه بزرگی.نه نشونه آقایی.نه نشونه کلاس .گل پسرم تو این دنیا باید خیلی حواستو جمع کنی.باید یاد بگیری خودت بزرگ باشی خودت مهم باشی.باید به وجود خودت به ذات پاک خودت افتخار کنی.مامانی گلم امشب من مهمونی نمیرم.دوست ندارم حتی وقتی تو دل منی بری تو محیطی که سیگار و مشروب هست.من هم نمیرم.ما سه تایی با هم سالم زندگی میکنیم.من و شما و بابا مجیدی.من به تو یاد میدم که این دوستها همیشه هستن.اما مهم اینه که تو تحت تاثیرشون قرار نگیری .مهم اینه که بدونی راه تو راه درستیه.

مهم اینه که خودت ارزش باشی و ارزش داشته باشی.وگرنه همه بلدن خیلی کارها رو بکنن.مهم اینه که زمانی که اختیار انجام کاری رو داری تشخیص بدی اوون کار اشتباهه و انجامش ندی.نظر دیگران برای خودشون مهم و با ارزشه نظر تو هم برای خودت

میسپرمت به خدای آسمونها .از ته دل ازش میخوام همیشه یار و محافظت باشه.

هوررااااااااااااااااا

سلام پسرک فندقی کوچولوی ناز من.دیروز رفتیم مطب خانوم دکتر مهربون که خیلی دوستش داریم.صدای قلبتو شندید و یک دستی گذاشت رو دل مامانی گفت شما حسابی تپل شدی و رشدت بیشتر از سنیه که سونو گرافی برات تعیین کرده.گفت ممکنه خیلی زودتر از این حرفا دنیا بیای.بعد هم کلی مامانی رو شجاع کرد که نترسه و کلی بهم اطمینان داد.

امروز صبح هم با مامان من رفتیم تخت و کمدتو دوباره دیدیم که جاییش خراب نباشه و برامون فرستادنش.منم با وجودی که کلی خسته بودم زودی توشو چیدم.اینقده بابا مجیدی از سلیقه من خوشش اوومد.فقط مونده ملافه ها و لحاف تختت و یک کم خورده ریز مثل پوشک و وان و ...اگه تونم فردا چند تا عکس میگیرم و میذارم برات.دوستت دارم پسرکم یک عالمه هر چی بگم بازم کمه

سلام گل پسرم .قند عسلم.مامانی دیدی این تیکر چقدر زود زود میره جلو؟من که خودم امروز از دیدنش شکه شدم.راستش خیلی به اینکه تو دلمی عادت کردم.هر چند یک کم سخته.ولی عاشق اوون تکونهاتم فندوقی مامان.امروز با بابایی رفتیم پارک.اینقدر دلم میخواست تو هم تو کالسه ات نشسته بودی و راهت میبردیم.مامانی پس فردا تخت و کمدتو میارن.دیگه یواش یواش باید وسایلتو بچینیم.چند روزه برات شروع کردم کتاب خوندن.فکر کنم خیلی دوست داری .چون تا صدامو قطع میکنم یک تکونی میخوری .وقتی ادامه میدم باز ساکت میشی.تا حالا کلی قصه برات گفتم.گل پسرم صبح نزدیکه و من امشب هم نتونستم خوب بخوابم.یواش یواش برم شاید تونستم تو این یکی دو ساعت باقی مونده یک چرتی بزنم.فردا هم میریم پیش خانوم دکتر ببینیم چطورایی .مامانی مثل اینکه تو هم مثل من بیداری نه؟

برام دعا کن پسرکم

دیشب تا صبح دوباره نخوابیدم.نمیدونم چم بود.وقتی از خواب بیدار میشم فکرهای ترسناک گذشته میاد سراغم .دوباره ترس از بیمارستان و ...دوباره پام گرفته بود.تو هم هی تکون میخوردی.ترسیدم چیزیت شده باشه .آخه دیروز از ظهر شروع کردی تکون خوردن و تا نصف شب آروم نمیشدی.البته خدا رو شکر .همین که با تکون خوردنت بهم میفهمونی حالت خوبه یک دنیا ارزش داره.یک چرخ تو خونه زدم و یک چیزی خوردم .بعد دوباره برگشتم تو تخت.این دفعه سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم.به بزرگ شدنت.به ۲-۳ سالگیت.به اینکه چه شکلی شدی.کچلی یا مو دار.تا بالاخره خوابم برد.خوابتو دیدم.وای پسر من بودی.دردی نداشتم پرستار گذاشتت تو بغلم حالم کاملا خوب بود.برای اولین بار بهت شیر دادم.اصلا اوون جوری که فکر میکردم سخت نبود.تو خودت همه چی رو بلد بودی.به زور از زیر پلکهای بستت دیدم چشمات آبیه .یک آبی خوشرنگ.قشنگ تر از همه آبیهای دنیا.لباسهایی که با این همه دقت برات خریدم تنت بود.به خودم میگفتم چرا من درد ندارم.چرا تو اینقدر راحت شیر میخوری.به کلی سیر شدی.گریه نمیکردی.فقط آروم میخوابیدی.دستمو گذاشتم رو انگشتهای نخودی پات سرد بود .به ندا گفتم جورابهایی رو که برات خریده و همرنگ سر همیته پات کنه.بازم سردت بود.بغلت کردم و پتویی که سالها پیش که در انتظار اوومدنت بودم برات گرفتم پیچیدم دورت.همون موقع بهمون اجازه مرخصی دادن.دوست نداشتم بدمت بغل کسی.خودم بغل کردم و پتو رو محکم دورت پیچیدم.تو یک دونه پسرک منی.همه دنیای من.برام دعا کن دیگه نترسم.دعا کن همه چی مثل خوابم راحت پیش بره.

چند تا عکس وسایل نی نی گل

لباسای نی نی گل

یه لباس دیگه

تب سنج

شامپو و لوسیون سوغاتی عمویی

حوله حموم 

آفرین به بابا مجید.آفرین به مامان نگار فرصت طلب

پسری/ دیروز با بابا مجید نشسته بودیم تو اتاق آینده شما.بابا مجید پشت کامپیوتر بود و من داشتم براش تند و تند از وقایع روز خبر میدادم که یهو دیدم بابایی حواسش رفت یکجای دیگه .و برق خوشحالی تو چشماش دیده شد .مثل برق و باد یک سری مراحل پژوهش و جستجو از مغزم گذشت و یهو فهمیدم علت اینهمه ذوق بابایی باید این باشه که تو امتحان دکتری قبول شده.آفرین بابا مجیدی

مامانتم که سود جو .گفتم اگه بابایی رو ول کنم دیگه تا ماه آینده که امتحان مرحله دوم رو بده خبری از خرید نیست.زودی گفتم پس حالا بریم کالسکه پسرک رو بخریم.

خلاصه ما رفتیم به قصد کالسکه و کریر خریدن اما دیدیم آقاهه میگه کریر کمر بچه رو اذیت میکنه و فقط این بیس دارها برای توی ماشین مناسبن و ...خلاصه اینقدر در معایب کریر گفت که به نظر من و بابا مجیدی همچین بی ربط هم نیومد.به جاش یک ساک حمل برات برداشتیم و یک نینی لای لای.اما نمیدونم بدون کریر من چجوری میتونم تنهایی تو رو ببرم بیرون وقتی بابایی بهمون ماشین بده .البته عجله ای نیست.به قول آقاهه هر وقت احساس کردین واجب بوده و نخریدین دوباره میریم همون جا و کریر رو هم میخریم.تا چند ماه دیگه معلوم میشه.آقاهه میگفت ۶ ماه صبر کنین و بعد یهو صندلی ماشین بخرین.راست هم میگفت

اما دلم از یک چیزی که خیلی سوخت اینه که بعضی ها چقدر بدجنسن.تمام خریدهایی که برات کردیم روز جمعه به نصف قیمت تو این مغازه میتونستیم بخریم.اقاهه همه چیزش زیادی گرون بود.

به هر حال مبارکت باشه پسر کوچولوی من که از روی شکمم بغلت میکنم و تو اوون تو وول میزنی.

راستی بردیا یک سوال ازت داشتم.چرا تا بابایی باهات حرف میزنه تو هم تکون میخوری وقتی من باهات حرف میزنم آروم میشینی؟

فوران احساسات یک مامان

قربون اوون دست پای فندقیت برم من.عشق کوچولوی احتمالا ۴۰ سانتی متری من با احتمالا یک کیلو و خورده ای وزن.دوست دارم محکم محکم بغلت کنم و محکم محکم فشارت بدم .حیف که هنوز نمیتونم بهت بگم تپلی من.عسلکم دوست دارم زودتر اوون انگشتهای فندقیتو ببینم مامان قربونت بره پسر کوچولو.دارم از خواب میمیرم دیشب اصلا نتونستم خوب بخوابم.اما تو داری اوون تو تکون میخوری میترسم بهت فشار بیاد مامانی جونم.کاش میشد بهم بگی چجوری راحت تری.بشینم یا دراز بکشم یا به پهلو بخوابم یا ....عاشقتم پسرکم.بیشتر از هر چی تو دنیا فکرشو بکنی.البته عاشق بابایی گلت هم هستم .آخی یک کم فوران احساساتم کنترل شد اینجا نوشتم