یاد و خاطره ها
دیشب با دختر خالم و دختر داییم و بردیا رفتیم پارک آب و آتش.یاد روزی افتادم که بردیا تازه شروع به راه رفتن کرده بود و با دوستان نی نی سایتی رفتیم هموین پارک.پسرک تا آب رو دید پرید اون وسط. و تلاش من برای دور نگه داشتنش از آب بی فایده بود.اومدم ازش فیلم بگیرم که یهو دیدم پاش سر خورده و روی آب شناوره.خودم مجبور شدم با کفش و لباس برم اون وسط و درش بیارم.پوشکش اینقدر آب جمع کرده بود که چند کیلویی وزنش اضافه تر شده بود.منم که آدم فراموشکار هیچوقت پوشک با خودم جایی نمیبردم.خوب شد دوستان به دادم رسیدن.دفعه بعد چند ماه بعد از اون جریان بود که با مجید رفتیم.بردیا برای خودش تلو تلو خوران میدوید و صاف بی رودروایسی رفت از دست یک آقای جا افتاده کلیدشو گرفت.آقاهه اول فکر میکرد بردیا مجذوب چی شده و وقتی دید کلیدشو میخواد با روی باز بهش داد.بردیا کلی با کلید بازی کرد و پسش داد.(خدایا شکرت بچم خجالتی نشد)
اون موقعها همه بردیا رو به اسم عشق کلید میشناختن.یادمه یکبار با مجید رفته بودیم توی بنگاه و بردیا سوییچ رو گرفت و نشست کف زمین و شروع کرد با قفل مغازه بازی کردن.یهو یک صدای وحشتناک بلند شد.پسرک کلید رو فرو کرده بود تو فن کامپیوتر طرف
و اما حرفهای قلمبه سلمبه این روزها.
1-امروز اومده به من میگه مامان بابا مجید نمره هاش افت داشته(من جااااااااااااااااااااااااااااااااان!!!!)
2-صبح زود قبل از طلوع خورشید چشمهاشو باز کرده و میگه مامان منطقی صحبت کن.من :مامان فعلا اصلا نمیخوام صحبت کنم بذار بخوابم
3-مامان من زن میخوام.النازی(دختر خاله من) رو میخوام(خود الناز خانوم اینو یادش داده)
من:باشه مامان جان هر وقت بزرگ شدی و درستو خوندی زن هم میگیری.
بردیا :نه مامان یکم عاقل باش
آخه من چی میگفتم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 پسرکم عزیز دلم تو برایمان بهترین هدیه خداوندی .تا بینهایت دوستت داریم.بردیا روز 23 اسفند ماه سال 1387 در بیمارستان عرفان تهران  ساعت 10 صبح  چشم به جهان گشود
	  پسرکم عزیز دلم تو برایمان بهترین هدیه خداوندی .تا بینهایت دوستت داریم.بردیا روز 23 اسفند ماه سال 1387 در بیمارستان عرفان تهران  ساعت 10 صبح  چشم به جهان گشود