اولین داستان ساختگی بردیا
دیشب خیلی خسته بودم.بردیا هم حسابی بازیش گرفته بود و تصمیم به خوابیدن نداشت.بهش گفتم من خیلی خسته ام میخوام بخوابم و بردیا اینگونه برای مامانش یک قصه گفت تا بخوابه
یک روز یک خانوم دکتر بود که تو مطبش نشسته بود.یهمو قلبش شکست و افتاد پایین.خانوم دکتر خیلی ناحاحت(همون ناراحت)شد.گفت باید مواظب قلبم باشم که نشکنهغذاهای خوب و مقوی بخروم.
و من تا صبح در یک آرامش عمیق خوابیدم .چون پسرکم برام قصه گفت تا بخوابم
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۱ ساعت 9:46 توسط مامان نی نی
|