دیشب خیلی خسته بودم.بردیا هم حسابی بازیش گرفته بود و تصمیم به خوابیدن نداشت.بهش گفتم من خیلی خسته ام میخوام بخوابم و بردیا اینگونه برای مامانش یک قصه گفت تا بخوابه



یک روز یک خانوم دکتر بود که تو مطبش نشسته بود.یهمو قلبش شکست و افتاد پایین.خانوم دکتر خیلی ناحاحت(همون ناراحت)شد.گفت باید مواظب قلبم باشم که نشکنهغذاهای خوب و مقوی بخروم.


و من تا صبح در یک آرامش عمیق خوابیدم .چون پسرکم برام قصه گفت تا بخوابم